این ماه هنوز شروع نشده بود که چیزی درونم سنگینی میکرد، به روال همیشگی هیچ برنامه و تفکر مدون و جدی برای آیندهام ترسیم نکرده بودم و نداشتم، فقط فکرش بود به عمل نمیرسید، اما نمی بریدم، یه امید واهی بود که میگفت باز روحیه میگیری و یه جا آغازش میکنی.
دوشب فکر کردم، شب دومی انگار قضیه خیلی جدی بود، گفتم صبح که از خواب بیدار شدم حتما عملیش میکنم. صبح هشت بیدار شده بودم ، چای رو آروم خوردم، بلند شدم، گوشی رو برداشتم و به شمارهای زنگ زدم. سریع گفت بیا و از همین لحظه استخدام هستی.
از مسیر که داشتم میرفتم به حجره یه رفیق شفیق سر زدم، گفتم روز مهمی است، حدس بزن چی شده، حدس بزن کجا میرم! کمی فکر کرد و گفت؛ داری میری خونهی نامزدت؟! گفتم اه، تو چرا همیشه فکرت درگیر زن و دختراس، یه چیزِ مهم البته کمتر مهمتر از دیدن حمیرا! اینکه این اگه برام مهمه بازم بخاطر حمیراست. گفت فهمیدم دیگه. و گفت که میرم کجا و برای چهکاری. العان اونجا هستم و کارم یه خرده وقت بر و سنگینه، اما شلوغ است و خودش یه دنیایی خاصه. با حقوق پایه شروع کردم، اما خدای بزرگی دارم، رییس خوبی دارم، کارم مستعد پیشرفت است، محل کارم فرصتهای خوبی داره و اینکه به امید خدا آیندهای خوبی داره. گاهی آدم خیلی دیر بزرگ میشه، خیلی دیر جدی میشه، این مختص اونای است که مطمئنن نه فرصت بچگی داشتن و نه فرصت نوجوانی. سوختن و از هرآغازی میترسن.
قدیمیا میگفتن آدم دوتا زندگی با دوتا شانس داره، یکی تنها شانس خودش است و دومی شانس خودش با شانس زنش. العان میخواهم ببینم شانس دوتامون چقدر برامون در چنته داره.
دعای همه شما رو خواهانیم.
درباره این سایت